130

ساخت وبلاگ

امکانات وب

اومدم مشهد. می‌دونستم که میخوام بیام. درسته حس می‌کنم دیگه شوق و ذوق‌ام براش مثل قبل نیست، اما نمی‌دونم. بازم اومدم.. حالا شاید بهم بگن برو هفته دیگه. که خب میرم. ولی نمی‌دونم می‌تونم بمونم یا نه.. کاش می‌دونستم. عاشق کتاب‌های بیدگل شدم. واقعا جالبن. دارم کتاب می‌خونم و حالم خوبه. کتاب‌هایی رو هم که خوندم واقعا دوست داشتم، امیدوارم امسال بتونم کتاب‌های خوبی بخونم واقعا. قاشق‌هایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم رو خوندم. الان هم دارم روز رهایی رو می‌خونم. دلم می‌خواد حواسم بیشتر به خودم باشه، خودم رو مجبور نکنم که آدم‌ها رو ببینم. به خودم اولویت بدم. اولویتم خوشحالی خودم باشه، اگه دوست نداشتم نبینم کسی رو. وقتم رو جوری که دوست دارم بگذرونم. کتاب بخونم یا هر چیزی. ولی خودم تصمیم بگیرم براش. امیدوارم بتونم. 130...ادامه مطلب
ما را در سایت 130 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : judydiary بازدید : 6 تاريخ : شنبه 1 ارديبهشت 1403 ساعت: 14:38

هنوزم دوستم داشتی ای کاش. کاش دوستم داشتی. واقعا دلم می‌خواست با تو آینده‌ای می‌داشتم. نشد.. نمی‌دونم، شاید باید همینطور می‌بود اصلاً. 130...
ما را در سایت 130 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : judydiary بازدید : 4 تاريخ : شنبه 1 ارديبهشت 1403 ساعت: 14:38

فردا وبلاگم هفت ساله میشه:)) واقعا پشمام. چقدر بزرگ شدم. چقدر همه چیز زندگی عجیب و سخت بود. تازه داره سخت‌تر هم می‌شه.

هفت سال دیگه کجام و چیکار می‌کنم؟ واقعا فقط خدا میدونه.

130...
ما را در سایت 130 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : judydiary بازدید : 4 تاريخ : شنبه 1 ارديبهشت 1403 ساعت: 14:38

جدی نمی‌تونم با کلمات براتون توضیح بدم که چقدر زندگی در حال حاضر برام پوچه. 130...
ما را در سایت 130 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : judydiary بازدید : 24 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 20:12

میدونی مشکل کجاست؟ اینکه نمی‌دونم دلم چی رو می‌خواد بیشتر از همه.

زندگی توی خونه سخته. خیلی هم سخته. من نمی‌دونم میتونم بمونم اینجا و باز برای کنکور بخونم یا نه. از اون طرف ولی واقعا دلم میخواد که شانسم رو امتحان کنم ببینم چی میشه.

130...
ما را در سایت 130 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : judydiary بازدید : 22 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 20:12

چقدر دلم می‌خواست یه بهار/ماه رمضون رو مشهد باشم... نشد. حیف. 130...
ما را در سایت 130 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : judydiary بازدید : 21 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 20:12

نمی‌خوام درس بخونم، می‌خوام فرار مرغی ببینم:( 130...
ما را در سایت 130 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : judydiary بازدید : 18 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت: 14:15

حقیقتاً در حالِ حاضر تمایل نسبتاً شدیدی به گل دارم. 130...
ما را در سایت 130 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : judydiary بازدید : 18 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت: 14:15

هیچ ایده‌ای ندارم که چجوری می‌خوام قسط این ماهم رو بدم. ولی خدا هیچ‌وقت دست آدم رو خالی نمیذاره. واقعا همیشه تا اینجا ثابت شده بهم و جور شده برام. در نتیجه اینم می‌سپرم به خودت خدا. من نمی‌دونم چجوری می‌شه که بشه.

130...
ما را در سایت 130 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : judydiary بازدید : 17 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت: 14:15

اول هفته پیش پ. گفت میای بریم تولد؟ گفتم خب بریم:) بعد ع. هم اومد و دوشنبه شب رفتیم. بد نبود، تجربه بود. سه شنبه ص. گفت بریم بیرون، رفتیم همون کافه تو کوثر که مشکی بامزه‌ست:)) برام بوکمارک و دفتر و شکلات و یه دستبند گرفته بود، با مارلبرو هندونه‌ای. خوشحال شدم. برگشتم دانشکده نمودارم رو تحویل دادم و اومدم وسایلم رو جمع کردم رفتم فرودگاه، به این امید که شاید لیست انتظار پرواز بتونم بشینم و برم خونه. که خب نشد. پرواز ظهر هم به خاطر مِه کنسل شده بود. اسنپ گرفتم برگشتم خوابگاه. برای فردا بلیط قطار داشتم ولی گفتم دو روز که بیشتر نیست، الکی برای چی برم. که صبحش سحر زنگ زد گفت مامان یک ماه پیش عمل کرده، تو گفتی میای خیلی خوشحال شده، بیا ببینش.خیلی ناراحت شدم. خیلی گریه کردم. رفتم راه‌آهن، قطار هم تاخیر داشت تازه. خلاصه فردا صبحش ساعت تقریبا 9 اینا رسیدم و سمیرا اومد دنبالم. مامان رو دیدم گریه کردم. من بحثم اینه که من از اینجا هم اونقدر راضی و خوشحال نیستم، و اون موقعی که مامان عمل کرد من می‌تونستم برگردم واقعا، ولی بهم نگفته بودن. منم شک نکرده بودم اصلاً. خیلی ناراحت شدم که نمی‌دونستم. که مامان اینقدر حالش خوب نبوده و من هیچ ایده‌ای نداشتم. و حتی نتونستم که کمک کنم.با سمیرا رفتیم خرید، بعد رفتم سرو، پیش سحر، رؤیا و زهرا هم اومدن همونجا و دیدمشون. بعد با زهرا برگشتم خونه و دیگه شب یلدا بود:))صبحش هم صبحونه خوردم، بعد اومدم بلیطم رو جابجا کنم و دوشنبه بیام دیدم واقعا منطقی نیست. باز کنسل کردم. دیگه ناهار خوردیم و با سحر و سمیرا رفتیم بیرون. اول رفتیم ترنجستان، بعد رفتیم پیاده‌رو قهوه خوردیم. بعد سمیرا یه رژ برام خرید و رفتیم طلوع یه‌کم خرید کردیم و خلاصه برگشتیم خونه. فردا صبحش هم سمیر 130...ادامه مطلب
ما را در سایت 130 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : judydiary بازدید : 22 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 15:11